همه چیز از همه جا

هر چیز خواندنی

همه چیز از همه جا

هر چیز خواندنی

خاطرات یک پزشک قانونی

خاطرات یک پزشک
 

یه روزهایی در تقویم وجود داره که به نوعی نقطه عطف محسوب میشه. ممکنه هر چند سال٬ یا هر چند ده سال یکبار تکرار بشه. مثلن آخرین روز قرن بیستم یادمه که من و دوستم پشت پنجره ایستاده بودیم و منتظر غروب خورشید بودیم. اگه اشتباه نکنم ماه مبارک بود. خورشید داشت به آرامی به رشته کوههای افق غربی نزدیک میشد و ما با هیجان منتظر این لحظه تاریخی بودیم. به این فکر میکردیم که آیا برای اجداد گذشته ما٬ لحظات مشابه این اهمیت داشت یا نه؟ برای نسلهای بعدی ما چطور؟ حسابی توی حس بودیم که صدای ناهنجاری صدامون کرد. همسایه مجتمع روبرویی بود که روی تراس ایستاده بود و از اون پایین بهمون زل زده بود. آفتاب توی چشممون بود و خوب نمیتونستیم ببینیمش. ترجیح دادیم بهش توجه نکنیم.

ــ مگه خودتون ناموس ندارین که زل زدین تو خونه ی مردم؟!!

چی باید بهش میگفتیم؟ رو اعصابمون داشت راه میرفت. وقت نداشتیم جوابشو بدیم. اما ول کن نبود.

ــ یه جو غیرت اگه داشتین اینجور عاطل و باطل پشت پنجره نبودین!

ــ خودت واسه چی روی تراسی؟

ــ من اومدم هوا بخورم!

ــ خب ما هم داریم هوا میخوریم!

ــ با دوربین لنزدار میاین هواخوری؟

راست میگفت٬ تو اون یخ و سرما کی رغبت میکرد بره واسه هواخوری٬ اونم با دوربین عکاسی! خورشید داشت به کوهها نزدیک میشد و فرصت بگو مگو نداشتیم. سعی کردیم فراموش کنیم و دوباره حس بگیریم. از یکسال و نیم قبلش با بچه ها قرار گذاشته بودیم که این ساعت دور هم باشیم. اما همه امتحانات رو بهانه کردن و نیومدن. بهتر شد٬ چون پشت پنجره فقط دو نفر جا میشدیم.

ــ خوبیت نداره٬ برین به درس و مشقتون برسین!

بر خرمگس معرکه لعنت! اگه این دم آخر بذاره به زندگیمون برسیم! دوستم گفت واسش توضیح بدیم داریم چیکار میکنیم. اما موافق نبودم چون در خصوص سلامت عقل ما دچار تردید میشد و ممکن بود به جای پلیس ۱۱۰ پای ایادی تیمارستان رو به اونجا باز کنه.

ــ شما که مجردی و تنها زندگی میکنی دیگه نگران ناموس کی هستی؟

این توجیه رفیقم بود که یه نموره آشنایی دور باهاش داشت.

ــ چه فرقی میکنه؟ همه اهالی ساختمون ناموس من هستن!

آخ که کفری شده بودیم. دیگه داشت اون روی مارو بالا میاورد. کم کم تون صداش بالاتر میرفت و نگران شدیم که نکنه پای بقیه همسایه های ناموس پرست به غایله باز بشه. اونوقت چطور باید براشون ثابت میکردیم که داریم از خورشید عکس میگیریم نه از مهتاب و مهسا و ماهرخ و نرگس و اینا! تصمیم گرفتیم طرفو در نطفه خفه کنیم! بهش اشاره کردیم بیاد پایین توی کوچه کار داریم باهاش.

با عجله راه پایینو در پیش گرفتیم. وقت زیادی نداشتیم. دوستم مضطرب شد که درست نیست تو در و همسایه دعوا کنیم. بهش اطمینان خاطر دادم که دعوا درست نمیکنم و فقط میخوام بزنمش! مدعی بود طرف یه آدم شر و معتادیه و سروصدا درست میکنه و آبروریزی میشه! گفتم که نگران نباشه کاری میکنم که تا یکساعت صداش درنیاد و بعدش اگه دراومد ما دیگه خیلی وقته صحنه رو ترک کردیم. اونوقت همسایه خیال میکنن طرف خل و چل شده و داره ونگ میزنه!

رسیدیم دم در و هی زنگ زدیم. بعد چند دقیقه با تیریپ بچه مثبتا اومد بیرون. قبل اینکه حرفی بزنیم یا کاری کنیم شروع کرد به پند و اندرز دادن به ما که من واسه خودتون میگم و ... دوستم که سعی داشت قائله رو ختم کنه واسش توضیح داد که امروز چه روزیه و ما مشغول چه کاری هستیم. وانمود کرد که قضیه براش جالب شده. ازش خواستم که به جای ایستادن روی تراس پشتی و چوب زدن زاغ سیاه ما٬ بره روی تراس جلویی و شاهد این غروب تاریخی باشه.

با عجله برگشتیم بالا. اما حیف که خورشید غروب کرده بود و دیگه اثری ازش نبود. درحد مرگ عصبانی شده بودیم. ببین چطور یه آسمون جل پابرهنه اومد وسط احساسات ما! دوباره یه شبحی روی تراس همسایه ظاهر شد. احتمالن در اون تاریکی اونم نمیتونست قیافه عصبانی و لبریز از تنفر ما رو ببینه. واسه همین با اشتیاق گفت:

ــ خورشید که دیگه نیست میگم وایستیم آخرین غروب ماهو ببینیم ...

ــ خیلی پررویی ...

داشتیم فکر میکردم که این غروب دیگه هیچوقت تکرار نمیشه. اما دوباره فرداش تکرار شد و هیچ فرقی هم نداشت. چون واقعیت اینه که اون روز با روزهای دیگه هیچ تفاوتی نداشت٬ مثل همه روزها و غروبهایی که در طول تاریخ تکرار شده بود و این ما بودیم که در ذهن خودمون روزها رو منتسب به اعداد کردیم.

از قبل شنیده بودم که خیلیها در روز دوازدهم دسامبر تصمیم دارن خودکشی کنن. احتمالن شگون داشت٬ شایدم نمیخواستن با مصایب ۲۱ دسامبر مواجه بشن. اما این هم از اون ردیف شدن های تاریخی بود که هر صد سال یکبار تکرار میشه: ۱۲/۱۲/۱۲. اگه از دست میدادنش باید یک قرن صبر میکردن. اونوقت از کجا معلوم که این انگیزه لاکردار هنوز باقی بمونه٬ یا اصلن نایی بمونه که بخوان اون انگیزه رو به منصه ی ظهور برسونن!

هرچی که بود اسباب اینو فراهم کرد که اینجانب با نیشخندی شیطنت آمیز٬ پیشاپیش برای پزشکان قانونی سراسر اروپا و آمریکای شمالی و بخشی از آسیا و قسمتی از اقیانوسیه٬ طلب صبر جزیل کنم. چون احتمالن با انبوهی از پرونده های این چنینی روبرو میشدن. اما غربزدگی که حدومرز نداره٬ ظاهرن هموطنان ما نخود هر آشی هستن که در هر گوشه ی این پهنه خاکی پخته بشه! اصلن هم براشون مهم نیست که نخود جزء مواد اولیه لازم برای تهیه اون آش باشه یا نباشه. در نتیجه به جای اینکه به تقویم خودمون رجوع کنن و دنبال یه نقطه عطف تاریخی برای مقاصد پلید خودشون بگردن٬ با بی شرمی چشم خودشونو سپردن به بوقهای تبلیغاتی ایادی یاوه سرای استکبار جهانی.

در راستای همین پروژه٬ ساعت شش صبح روز موعود٬ گوشیم زنگ خورد. طبق معمول اینجور موارد دو تا تماس اول رو به خیال اینکه زنگ آلارم گوشیه٬ رد تماس کردم. اما بین خواب و بیداری یادم اومد من که اصلن آلارم کوک نکرده بودم پس چرا این گوشی توهم زده؟ بالاخره اما زنگ سوم گوشی٬ پایانی بود بر ابهام ها و تردیدها. جواب دادم٬ رییس آگاهی بود. دندوناش از سرما بهم میخورد. اون موقع هایی که دندوناش بهم نمیخورد هم از بس صدای کلفتی داشت و جویده جویده حرف میزد٬ چیز زیادی از حرفاش سردرنمی آوردم. پیش خودتون بمونه٬ بیشتر حدس میزدم که چی داره میگه! الان که دیگه حتا نمیتونست جویده حرف بزنه طفلی! طبیعی بود که هیچ ایده ای از چیزهایی که قصد داشت بگه در ذهن نداشتم.

کمی که در بیخبری گذشت ازش خواستم یه پیامک بفرسته ببینم چی میخواد بگه. پیامکی که اومد هم سرشار بود از لغاتی که حرفهاشو جاانداخته بود! در مجموع فکر کنم با ظرفیت پایه ای مغز و حداقل رزولوشن ممکن داشت کار میکرد. اما چیزی که میشد سردرآورد این بود که یه خودکشی مشکوک به دگرکشی اتفاق افتاد و لاجرم باید شل و کلاه کنم.

همینکارو کردم. مدیون باشید اگه فکر کنید زیر لب داشتم به بخت بد خودم و وقت نشناسی "عامل خودکش" بدوبیراه میگفتم. بالاخره به سرصحنه رسیدم. این خواب آلودترین صحنه ای بود که در عمرم تجربه کرده بودم. یه بنای نیمه کاره و یه بابایی که خودشو به سقف حلق آویز کرده بود. چندتا بلوک سیمانی که زیر پاش ولو شده بود و از ترتیب قرارگیری اونا معلوم بود که نقش پایه ی دار رو بازی کردن. چندتا کارآموز اداره آگاهی با اشتیاق خاصی مشغول اندازه گیری بودن. هرچی که میشد اندازه گرفت٬ از قد قربانی تا اندازه بلوک های سیمانی و ابعاد اتاق و طول طناب دار و ...

اما چیزی که مشکوک برانگیز بود بسته بودن دستهای قربانی بود! مچ دستهاش کاملن از جلو بهم جفت شده بود و با یک رشته سیم سفید برق٬ محکم بسته بود. تازه دوتا گره سفت خورده بود. اولین چیزی که به نظر میرسه اینه که طرف قربانی یک توطئه قتل شده! چون ظاهرن امکان نداره کسی بتونه دست خودشو به این شیوه ببنده و بعد بتونه طناب دار به گردن خودش بندازه و بقیه ماجرا. اما خب اینجاست که شم پلیسی یک پزشک قانونی باید وارد عمل بشه و اجازه نده ماجراجویی یه آدم بی تعهد باعث دردسر برای بقیه بشه.

تا حالا چندین بار با این پدیده مواجه بودم. اینکه تلاش میکنن قبل اقدام به خودکشی دست خودشونو ببندن. دقیق نمیدونم انگیزه ی اونا برای اینکار چیه. شاید نمیخوان در حین جان کندن پشیمون بشن و برای نجات خودشون اقدام کنن٬ یا قصد دارن برای انتقام گیری قضیه رو قتل جلوه بدن و پای اطرافیان رو گیر بندازن. اما معمولن خیلی ناشیانه اقدام به بستن طناب یا رشته میکنن. بیشتر اوقات فقط چند دور طناب دور دستشون پیچ خورده و هیچ گره ای نداره. اما این اولین مورد بود که خیلی تمیز و شیک با دوتا گره محکم دستاش بهم بسته شده بود. یعنی ممکنه یه قتل اتفاق افتاده باشه؟

من اینطور فکر نمیکردم٬ چون در کنار توجه به جزییات صحنه٬ یه تصویر کلی هم از ماجرا برای خودم ترسیم و بر اساس اون استنتاج میکنم. از نظر من غیر از فرم بسته شدن دستها٬ هیچ دلیل دیگه ای برای دگرکشی وجود نداشت. مامورای آگاهی هم باهام هم عقیده بودن. اما جناب بازپرس ما تازه کار بود و زیربار نمیرفت. این یعنی باید در قالب پرونده قتل به قضیه نگاه میکردیم. من اصلن این قالبو دوست ندارم. اونم یه صبح سرد خیلی زود!

طبق یه قانون مجرم همیشه به سرصحنه جرم برمیگرده٬ حالا هم سر صحنه من بودم و بازپرس و مامورای آگاهی. حدس میزدم کار خودمون باشه! اما نه٬ کلی از ملت بیرون صحنه تجمع کرده بودن و سربازا اجازه نمیدادن وارد بشن٬ وگرنه از سرصحنه چیزی جز نام باقی نمیموند! میتونست کار اونا باشه٬ پس همه بایست دستگیر و بازجویی میشدن. اما اینکار ممکن نبود. پس باید فکر بهتری میکردیم. فکر بهتر ما این بود که گره از اسرار اون دوتا گره باز کنیم! مامورای آگاهی دست بکار شدن. رشته سیم برق تهیه کردن و تلاش کردن اونو دور دست خودشون ببندن. کار ساده ای نبود. اما با مدد گیری از دندانها و کمی صرف وقت تونستن دوتا گره شیک بزنن. مهمتر اینکه غلاف قسمتی از سیم دور دست قربانی کنده شده و چین خورده بود. یعنی تونستیم جای دندان قربانی رو روی سیم پیدا کنیم. به این ترتیب تونستیم تا حدی بازپرس دیرباور رو متقاعد کنیم. اما نه کامل. چون بعدن وقت زیادی رو صرف بازجویی از اطرافیان کرد.

حالا شما با اون رشته سیمی که انشالا از جلسه قبل فراهم کردین سعی کنید مچ دست خودتونو ببندین و گره بزنین. اگه تونستین بهم اطلاع بدین که خیالم جمع بشه اشتباه نکردم. البته جوگیر نشین که بقیه ماجرا رو هم ادامه بدین٬ خوبیت نداره. ضمنن درسته که ممکنه بتونید دستتونو ببندین اما احتمالن دیگه نمیتونید به تنهایی بازش کنید٬ پس اکیدن توصیه میکنم در تنهایی و یا حتا در حضور یکی که چندان ازتون خوشش نمیاد٬ یا شما ازش خوشتون نمیاد٬ دست به اینکار نزنین. چون بعدن باید دست به التماسش بزنین تا براتون باز کنه!

چند ساعت بعد برادر قربانی و صاحبکارش اومدن پیشم. میگفتن خیلی وقت بود که اعتیاد داشت و اون شب هم با خانواده درگیر شد و از منزل خارج شد. از برادرش راجع به علت همزمانی اقدام قربانی با دوازده دسامبر پرسیدم. شاید عجیبترین سئوال تاریخ عمرش بود. هاج و واج نگاهم کرد. این یعنی قربانی اصلن نمیدونست امروز چندشنبه ست چه برسه که بخواد چنین نقشه پیچیده گاهنامه ای طراحی کنه. خب! مهم نیست فقط یه همزمانی اتفاقی بود٬ زندگی کماکان جریان داره.

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد